وقتی بیایی …
۰۳ آذر ۱۳۹۹ - ۱۶:۱۵
بازدید ۱۸۸
۹
ارسال توسط :
پ
پ

گاهی فکر می کنم وقتی بیایی با ما چه خواهی گفت و چه خواهی کرد ؟

با مایی که سال ها در شهری زیستیم که نام تو لااقل بر یکی از خیابان های شهر و میدان های شهر بود .

ما که نمی توانیم بگوییم از تو بی خبر بودیم یا بگوییم اصلاً نامت به گوشمان نخورده بود. با تو که نمی شود به دروغ و ناراستی سخن گفت .

بالاخره روزهای میلادت را دیده بودیم که چهره ی شهر عوض می شود . گاهی از زیر تاق نصرتی در خیابان های شهر رد شده بودیم. گاهی پشت ترافیک ناخواسته ای از سینی نوجوانی, شربتی به مبارکی ولادتت نوشیده بودیم و گاهی پلاکاردی یا پارچه نوشته ای را دیده یا خوانده بودیم که ظهورت را آرزو می کرد.

راستی ! ما چه خواهیم گفت : اگر از ما بپرسی که شما در این سال ها برای آمدنم که پایان غم ها بود و رنج ها و انتهای هر سیاهی و پلیدی،, چه کردید ؟

چه پاسخی خواهیم داد وقتی به عتاب یا خطاب بپرسی آخر شما بچه مسلمان های شیعه چرا برای آمدنم کاری نکردید ؟

عده ای از ما خواهیم گفت : گرفتار بودیم. از صبح تا شب می دویدیم تا لقمه نانی به کف آریم و به غفلت بخوریم. می دویدیم تا خانه های کوچک مان را بزرگ تر کنیم و مدل ماشین های مان را بالاتر ببریم. راستش را بخواهی یادمان رفته بود که تو خواهی آمد و دست هایمان را خواهی گرفت و راه زندگی شیرین و زیبا را یادمان خواهی داد.

روزها و ماه ها و سال ها دویدیم . خانه هایمان بزرگ تر شد , ولی آسایش و آرامشمان کم تر.

مدرک تحصیلی و سوادمان بالاتر رفت، اما آگاهی و معرفتمان پایین تر. رفاه زندگی مان بیش تر شد، اما لذّت و رضایت مان کمتر. تند رانندگی می کردیم , زود عصبانی می شدیم , شب ها دیر می خوابیدیم, و صبح ها خسته از خواب برمی خواستیم. سرمان را با تلویزیون و کامپیوتر و موبایل گرم می کردیم تا زمان بگذرد و جوانی را به میانسالی برسانیم بعد هم پیر شویم و بمیریم.

گروهی از ما هم خواهیم گفت: شک کرده بودیم. این همه سال نیامدن، ما را از اطمینان و یقین دور کرده بود. تازه می دیدیم آنان که از تو می گویند کم تر چون تو اند. از آنان رنجور بودیم با تو جنگیدیم.  با آدم نماز خوانی در زندگی مان اختلاف پیدا کردیم، نماز را کنار گذاشتیم.

با یک مدّعی مسلمانی دعوایمان شد، از اسلام و مسلمانی دست کشیدیم.

چند ورقی از جزوه ای خواندیم، ایمان مان تجزیه شد. ماهواره ای دیدیم، اعتقادمان پاره پاره شد. بعد پشت پا زدیم به هر چه پدران و مادران مان سال ها برای ماندنش تلاش کرده بودند و خون دل خورده بودند.

خدا کند تعدادی از ما هم باشند که در پاسخ تو بگویند:

” ما به یاد تو بودیم. در گرفتاری ها از تو یاری خواستیم. برای تو دعا کردیم. می دانستیم تو هستی. بارها داستان ها از حضورت شنیده و خوانده بودیم. امید به ظهورت به ما نشاط و شادابی می داد. خیالمان راحت بود که روزی خواهی آمد و دنیا را پر از نیکی و پاکی خواهی کرد و هر چه زشتی و پلیدی و نامردمی است از جهان رخت خواهد بست. “

آن روز، تو به همه ی این حرف ها گوش خواهی کرد. اما نمی دانم با ما چه خواهی گفت و چه خواهی کرد… ؟!!

بیا که دل در انتظار تو روز را شب و شب را روز می کند … بیا که دل در انتظار دیدار توست …

کی شود که در آستانت جان را فدای تو کنم ؟…

بیا که تو تمام شوق زنده بودنمی آقای من …

دوستدار همیشگی شما

ش.کشاورزی

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.